رونیکارونیکا، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 21 روز سن داره

رونیکا نفس مامان و بابا

یازده ماهگی رونیکا خانوم

فرشته کوچولوی مامان یازده ماهه شدنت مبارک باشه گلکم. اگه بدونی این ماه چی شده،این ماه یه هدیه عالی به من دادی.یه چند روزی بود که مرتب میگفتی للا .من متوجه نبودم چی میگی فکر میکردم داری آواهارو یاد میگیری.یه روز خونه خاله جون بودیم تو هم چند بار گفتی للا خاله گفت چرا جواب کوچولو رو نمیدی منم که اصلا فکرش رو نمیکردم گفتم کسی صدام نزد که خاله کفت رونیکا از اون موقع تا حالا همش اسمت رو میگه.منو میگی چشام قلمبه باز شد وگفتم الهی مامان فدات بشه نازگلم.بله عزیز دلم جانم لیلا جون.خیلی خوشحال شدم  خیلی .آره فندوقم تو یه لیلا میگفتی من هم یه خط بله عزیز دلم و جانم مامانی و از این قبیل عشقولانه ها در جوابت میگفتم و شما هم بدون این که کاری داشته...
16 بهمن 1393

ده ماهگی رونیکا جان

                                          نازگل خانومم  ده ماهه شدنت رو تبریک میگم .این ماه اتفاقات زیبا و خوشایندی پیش اومده.اولیش اینه که شلوار پیش بندی که مامان لیلا واست بافته بود اندازت شده .وقتی که شلوار رو تنت کردم فکر نمیکردم اینقدر برات اندازه باشه . میدونم ان شاالله  تو سرمای دی ماه گرم گرم گرم نگهت میداره چون دونه دونه ش با عشق و حرارت بافته شده.                                           ...
25 دی 1393

نه ماهگی رونیکا خانوم

سلام عزیز مامان،همینطور یهویی دلم هوای وبلاگت رو کرد این شد که بعد از مدتی اومدم بش یه سری بزنم. گل گل خانومم بازم  ببخش که دیر وبلاگت رو آپدیت میکنم. فدای دخمل کوچولوم بشم من. اما برات بگم از نه ماهگیت: بعد از سختیها و مرارت هایی که در راستای چهار دست و پا رفتن کشیدی دقیقن روز دوم نه ماهگی چشمامون به چهار دست و پا رفتنت روشن شد.من ذوق ،بابا شوق .من شوق بابا ذوق.خلاصه ذوق و شوقی بود وصف ناشدنی خودت رو که دیگه نگو.خیلی قشنگ وجالب این کار رو میکردی.چند قدمی میرفتی جلو خسته میشدی و استراحت میکردی.   ماه قبل چون میخواستی چهار دستو پا بری و نمیتونستی خیلی گریه میکردی ومن باید مدام بغلت میکردم و رات میبردم .اما این ماه...
21 دی 1393

عکس های آتلیه

اینم از عکسای شش ماهگیه شکلات من و بابایی این عکس رو قاب کردیم زدیم به دیوار.هر کس میبینه فکر میکنه پوستر هست .ماشاالله ت باشه عروسک.               این پیرهن رو هم وقتی شما هنوز بدنیا نیومده بودی برات دوختم و این اولین تجربه ی خیاطی من بود . بابایی اصرار داشت که یه عکس هم با این پیرهن داشته باشی عزیزم                             رونیکا و عروسک های مورد علاقه اش از چپ به راست: قشنگ .لوسی.گاو بوق بوقی.ویزویزی ببعی هام مال آتلیه بودن ...
8 دی 1393

اولین دندون مروارید رونیکا خانوم

سلام سلام صد تا سلام من اومدم با دندونام میخوام نشونتون بدم  صاحب مروارید شدم  یواش یواش و بیصدا  شدم جزو کباب خورا   رونیکا جونم دیشب بابایی متوجه شد که یکی از دندونات جوونه زده.من و بابایی خیلی ذوق کردیم مدام  دستمون رو میزدیم به مرواریدت و کلی هیجان زده شدیم.این هم عکس رونیکا با دندون ،کنار دخترخاله های مهربونش. اولین دندونت رو شب یلدا در اوردی.شب که لالا کرده بودی همش تو خواب ناله میکردی.منم نوازشت میکردم.من فکر میکردم شکمت نفخ کرده و درد میکنه ولی فرداش بابایی متوجه دندونت شد.چقدر هم نوک تیز بود.خخخخخ فرداش هم تصمیم گرفتیم آش دندونیت رو بپزیم و یه جشن کوچولو هم برات بگیریم....
2 دی 1393

هشت ماهگی ناناز مامان

سلام دخملم. هشت ماهگیت مبارک باشه عزیزکم.عذر تقصیر برای تاخیر.ببخش که نتونستم زود و سر موقع وبلاگت رو آپدیت کنم .آخه شما این ماه یاد گرفتی برا چیزی که می خواهیش و مامان دستت نمیده بری سمتش اونم به روش جهیدن.تا من میام لپ تاپ رو روشن کنم شما زود خودت رو میرسونی بهش .واسه همین نتونستم با لپ تاپ کار کنم.روزا تا شما رو می خوابونم کلی کار هست که انجام بدم،از کارای خونه بگیر تا بافتنی واسه دخمل کوچولوم.تازگیام که وایبر نصب کردم رو گوشیم و دیگه هیچی دیگه.تا وقت اضافی گیر میارم میرم سراغ وایبر.شبا هم تا می خوابونمت خودم دارم خواب  هفتا آسمونو میبینم. حالا از این حرفا که بگذریم این ماه خوردنی تر  از ماه قبل شدی.این ماه یاد گرفتی چطوری باید...
28 آذر 1393

هفت ماهگی

کوچولوی نازنینم هفت ماهگیت رو بت تبریک میگم .خیلی خوردنی شدی.دلم میخواد یه باره قورتت بدم.وای خدایا ،چکار کنم. نخورمش یه موقع!! دختر کوچولوی مامان، امروز صبح، بعداز  صبحانه آماده شدیم و با هم رفتیم مرکز بهداشت.به مامان بنیامین هم گفتم بیاد با هم بریم ولی چون بنیامین کوچولو دیشب تا صبح تب داشت نتونستن بیان.خدا را شکر همه چیز رو نمودار بود.شب هم من و شما و بابایی رفتیم شیرینی فروشی وشیرینی هفت ماهگیتو خریدیم. عزیزم  اینجا داری تلاش میکنی که به توپت برسی. برا دومین بار سه نفری رفتیم باغ گلها. اینجا دم در هست شب شده و داریم برمیگردیم خونه. در حال بازی با قشنگ  عاشق اینی که بند کفش قشنگو ب...
15 مهر 1393