رونیکارونیکا، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره

رونیکا نفس مامان و بابا

نه ماهگی رونیکا خانوم

1393/10/21 16:53
570 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز مامان،همینطور یهویی دلم هوای وبلاگت رو کرد این شد که بعد از مدتی اومدم بش یه سری بزنم.

گل گل خانومم بازم  ببخش که دیر وبلاگت رو آپدیت میکنم. فدای دخمل کوچولوم بشم من.

اما برات بگم از نه ماهگیت:

بعد از سختیها و مرارت هایی که در راستای چهار دست و پا رفتن کشیدی دقیقن روز دوم نه ماهگی چشمامون به چهار دست و پا رفتنت روشن شد.من ذوق ،بابا شوق .من شوق بابا ذوق.خلاصه ذوق و شوقی بود وصف ناشدنی خودت رو که دیگه نگو.خیلی قشنگ وجالب این کار رو میکردی.چند قدمی میرفتی جلو خسته میشدی و استراحت میکردی.

 

ماه قبل چون میخواستی چهار دستو پا بری و نمیتونستی خیلی گریه میکردی ومن باید مدام بغلت میکردم و رات میبردم .اما این ماه خودت هر جا میخواستی میرفتی .عاشق این بودی که بیایی دنبال من.هرجا من میرفتم شما هم میومدی .اما یه مدت که من بیشتر تو اون مکان میموندم حوصله ت سر میرفت و میرفتی به جاهایی که قبلن میخواستی بری .بعدش هم مشغول بازی میشدی.چی بگم از دخمل  مخملم که هر چی بگم کم گفتم.ماشا الله مامانی ،خیلی ناز و خوردنی شده بودی. .خیلی هم خوشحال بودی که هر  جا دوست داری میتونی بری..بابایی که از سر کار برمیگشت خونه با اشتیاق میرفتی به سمتش. بابا هم بغلت میکرد و یه دنیا بوست میکرد.وقتی هم که میذاشتت زمین یه نگاه بش میکردی دو سه قدمی میرفتی جلو.بعد برمیگشتی باز نگاش میکردی و یه چیزایی هم میفرمودی .میخواستی به بابا مهدی بگی بیا دنبالم .بعد میبردیش کنار اسباب بازی هایی که در طول روز باهاشون بازی کردی.

یه چیز جالب اینکه وقتی بابایی میرفت بیرون از خونه دنبالش میرفتی تا پشت در و بعد هم اونجا مینشستی و شروع میکردی به گریه کردن .مگه میشد دیگه ساکتت کرد.من که خیلی دلم میسوخت به بابایی گفتم وقتی میره بیرون باهات بازی دالی موشه رو بکنه تا بدونی که باز بابایی میاد  پیشت .بابا هم پیشنهاد منو اجرا کرد وکارساز واقع شد.اما برا یه مدت طولانی مینشستی پشت در تا بابایی در رو باز کنه و بت بگه دالی.

یه کار دیگه ای هم که میکردی این بود که میرفتی سمت ریشه های فرش و شروع میکردی به خوردن ریشه ها.تا من یا بابا میدیدیم تو رو میبردیم اون طرف تر اما به محض اینکه حواسمون پرت میشد تو خودت رو میرسوندی همونجا .به قول زن عموت ریشه خواری میکردی.آخه دختر عموت،رستا هم که شش ماه ازت بزرگتره به خوردن ریشه فرش علاقه زیادی داشت

روز عید غدیر من به همراه شما و بابا رفتیم به جشن که توی سالن همایش مجتمع فولاد برگزار میشد که یه نمایش کمدی اجراکردن.شما هم از خنده من و بابا خنده ات میگرفت توی نایش هم اقا رشید بازی میکرد اون اقا که قدش از همه کوتاه تره آقا رشیده که یه کمدین معروف اصفهانیه .

چون که هوای سالن گرم شده بود بابا لباس بیرونیت رو در آورد وبا لباس تو خونه بود خخخخ

اما گاهی هم حوصله ات سر میرفت .با خوردن میوه سرگرم میشدی .رقص نور رو هم خیلی دوست داشتی.فقط منتظر رقص نور بودر و مدام به سقف نگاه میکردی.اونجا نی نی های هم سن شما زیاد بودن .آخه مامان و باباهایی که نی نی دار میشن به جشن و سفر و برنامه های تفریحی بیشتر نیاز دارن واسه همین اونجا پر بود از نی نی هایی که سوار کالسکه بودن.

                                                   

این ماه خیلی دوست داشتی با پاهاتبازی کنی مدام پاهای کوچولوت رو میگرفتی دستت و باهاشو بازی میکردی.یکی دو بار هم میبردیشون سمت دهنت اما نمیزاشتیم بخوریشون.

                                            

پسندها (4)

نظرات (0)