ده ماهگی رونیکا جان
نازگل خانومم ده ماهه شدنت رو تبریک میگم .این ماه اتفاقات زیبا و خوشایندی پیش اومده.اولیش اینه که شلوار پیش بندی که مامان لیلا واست بافته بود اندازت شده.وقتی که شلوار رو تنت کردم فکر نمیکردم اینقدر برات اندازه باشه . میدونم ان شاالله تو سرمای دی ماه گرم گرم گرم نگهت میداره چون دونه دونه ش با عشق و حرارت بافته شده.
نازگل خانومم ده ماهه شدنت رو تبریک میگم .این ماه اتفاقات زیبا و خوشایندی پیش اومده.اولیش اینه که شلوار پیش بندی که مامان لیلا واست بافته بود اندازت شده.وقتی که شلوار رو تنت کردم فکر نمیکردم اینقدر برات اندازه باشه . میدونم ان شاالله تو سرمای دی ماه گرم گرم گرم نگهت میداره چون دونه دونه ش با عشق و حرارت بافته شده.
البته همیشه شما رو روی صندلیه خودت مینشونیم حالا بابایی موقتن شما رو اینجا نشونده فقط واسه چند لحظه
دخمل نانازم ،هنوزم عاشق بازی کردن با پاهات هستی.توی هر فرصتی پاتو توی دستت میگیری و باهاش بازی میکنی.راستی این بلوز و شلوار کیتی خوشگل رو خاله جون بهت هدیه داده وقتی که شما هنوز به دنیا نیومده بودی
رونیکا خانوم، تو هم درست مثل باباییت عاشق سیم و کلا وسایل الکتریکی هستی که این روزا علاقه ات بیشتر شده ،هرجا کنترل تی وی و موبایل دم دستت باشه برمیداری و باهاش بازی میکنی یه وقتایی تیوی رو روشن میکنی.گاهی وقتا خاموش ،گاهی وقتا صدای خش خش .به ندرت هم یه شبکه ی جالب میاری و انگار که خودت شبکه رو راه اندازی کردی کلی احساس افتخار و غرور میکنی وقتی هم صدای خش خش میاد کلی میترسی و دسپاچه میشی.کنترل رو میگیری سمت من که خش خش رو قطع کنم
عروسک تو دل بروی من،وقتی شما بدنیا اومدی من یه کم اضافه وزن داشتم باشگاه هم نمیتونستم برم به همین خاطر من و بابایی تصمیم گرفتیم که باشگاه رو به خونه بیاریم.دوچرخه ثابت و توتال کور رو که داشتیم تردمیل رو هم اضافه کردیم به باشگاه خونگیمون اما بیشتر از اینکه من ازش استفاده کنم دخملی ازش استفاده بهینه میکنه.خلاصه که از هر فرصتی استفاده میکنی و با دستا و پاهای تپلیت ازش بالا میری و کلی روش ورزش میکنی بعد هم خیلی با احتیاط از روش پایین میای.
صعود پر افتخار رونیکا خانوم به تردمیل:
فرشته کوچولوی من اینقدر عاشق سیمه که خالی از لطف نیست بازم ازش عکس بزارم.
من نمیدونم آخه تو سیم چی میبینی که تو این خرس به این با عظمت نمیبینی.فکر کنم مصداق ضرب المثل خشت خام و آیینه هست.خخخخخخ
عسل مامان این ماه دختر خاله ت، آوا جون، اسب چوبیش رو بهت داد تا باهاش کلی اسب سواری کنی .
این هم سوار کار کوچولوی ده ماهه ما.این لباس راحتی رو هم خودم برات دوختم گلکم.
تو این ماه خیلی دوست داشتی از زیر صندلی و میز رد بشی.یه بار کنجکاویت گل کرده بود و میخواستی ببینی این کلمه داغ که بزرگترا میگن چه حسی داره.از زیر میز داشتی رد میشدی که برسی به بخاری، که مامان مچت رو گرفت و نذاشت که سوختن و اوخ شدن رو تجربه کنی.
آخه من و بابایی بهت یاد دادیم که بخاری و قابلمه و لیوان چای و هیتر و...داغ هستن و نباید بهشون دست بزنی اگه دست بزنی دستت اوخ میشه و میسوزه. .عملن اولین کلمه ای که یاد گرفتی بگی واژه ی داغ بود. میرفتی کنار بخاری به بخاری اشاره میکردی و میگفتی داغ .کلا تا قابلمه و لیوان چای و بخاری و هیتر میدیدی میگفتی دا .چند بار هم تکرار میکردی.
دومین کلمه رو هم ک یاد گرفتی ،بابا بود.یه بار که عروسک نی نی دستت بود وداشتی باهاش بازی میکردی هرچی نی نی میگفت رو تکرار میکردی . نینی گفت بابا ،تو هم همون موقع گفتی بابا و این اولین باری بود که پدرت رو صدارکردی .من و بابایی هم که کنارت نشسته بودیم فقط به هم نگاه کردیم .چشمای هر دو مون از تعجب شده بود اندازه چشم آهو.بابا کلی ماچ مالیت کرد عروسک مامان.
اتفاق جالب و به یادموندنی دیگه ،دندون در آوردنت بود که درست شب یلدا این اتفاق مبارک افتاد.اون شب مهمون خاله جون بودیم .قبل از رفتن به خونه خاله ت خیلی بی قراری کردی.من و بابا واقعن نمیدونستیم علت گریه هات چیه.هر کار میکردیم گریه ات تموم نمیشد .تا رسیدیم خونه خاله ، دختر خاله هات رو دیدی و سرت گرم شد به بازی و آروم شدی.همش هم دوست داشتی قاشقت دستت باشه.فردای شب یلدا یعنی درست روز اول دی متوجه شدیم یه چیز سفید تیز از لثه ت زده بیرون.همون جا بود که فهمیدیم دخملمون دیشب داشته دندون مرواریدی در می آورده.اینم خاله ریزه و قاشق سحرآمیزش همراه دختر خاله ها در شب یلدا
از میز شب یلدا کلی عکس با گوشی بابا مهدی گرفته بودیم متاسفانه همشون پاک شدن.من هم ژله شیشه ای درست کرده بودم.
اول دی هم آش دندونیت رو پختم .چون یهویی و عجله ای شد فقط تونستم خاله ها رو دعوت کنم .یه کیک کوچولو هم خریدیم.
راستی آوا جون و صبا خانوم اون روز یه ست بلوز شلوار برات هدیه آوردن ونگار جون هم کارت هدیه برات کادو آورد.از همگی ممنونیم به خاطر کادو های قشنگشون.
ما چون نتوسته بودیم باباجون و مادر بزرگ رو دعوت کنیم آخر هفته یه کیک خامه ای خوشمزه خریدیم وبردیم خونه شون اون ها هم یه دیگ خیلی خیلی بزرگ آش دندونی پختن و برا همه فامیل و همسایه ها بردن.دستشون درد نکنه واقعا خوشمزه شده بود .نازگل مامان که آش دندونیش رو خیلی دوست داشت و یه بشقاب هم ازش خورد.نوش جونت عزیزم.
راستی یه عروسک خیلی قشنگ هم خاله جون برات خریدن و من و بابایی اسمش رو گلنازگذاشتیم.این هم عکس گلناز زیر دستان ناز گل.
یه اتفاق خیلی باحال دیگه اینکه لبه میز یا مبل رو میگرفتی و خودت روبه سختی بلند میکردی و مدتها سر پا می ایستادی هر دفعه هم از اون بالا یه نگاهی به پایین مینداختی تا ارتفاع رو بسنجی.خیلی صحنه های با حالی بود.بعدش سرگرم بازی میشدی.من و بابایی هم برات اسباب بازی ومکعب های رنگی رو روی میز ومبل میچیدیم تا این کار برات جذاب تر بشه.به عشق بازی با اونا مدت طولانی تری سر پا می ایستادی.
یه بار که تو تختت خواب بودی یه سر وصداهایی از تو اتاق میومد اومدم بهت سر بزنم که با این صحنه روبرو شدم
رونیکا تو اون لحظه:
من تو اون لحظه :.
خیلی بامزه شده بودی داشتی آویز تختت رو تکون میدادی وقصد خوردن توت فرنگیش رو داشتی.
تا قبل از اینکه بتونی سر پا بایستی ، به صورت نشسته به کشابهای میز تلویزیون سرک میکشیدی و از اون جا که تو کشاب پایینی پر بود از سیم در شکل ها،رنگ ها،سایزها وکاربرد های مختلف ،دیگه ول کنش نبودی. خلاصه که اون منطقه تبدیل شده بود به یکی از تفریحگاه های دخملی
تو این ماه ما دو بار رفتیم خونه ی باباجون . یه بار که برا پختن آش دندونی بود که یادم رفت بگم اونجا هم برات چند تا کادو آوردن. بار دوم برا آشنا شدن با دختر عموت بود که تا به این سن به قول اصفهانی ها همو دو رو ندیده بودید .البته وقتی که شما بیست و هشت روزت بود عمو جون و زن عمو و رستا کوچولو اومدن و بهت سر زدن اما اونقدر کوچولو بودی که روابط فامیلی رو هنوز درک نمیکردی.خلاصه که دختر عموت رو که شش ماه ازت بزرگتره رو دیدی.خیلی هم می خواستی باهاش بازی کنی اما مدام از دستت فرار میکرد.
رستا وقتی تو رو میدید:
تو وقتی رستا رو میدیدی:
بعد هم مامانش رو صدا میزد و پا میذاشت به فرار.
نصف شبها هم کلی گریه میکرد مث اینکه دندون های اسیابش رو داشت در میاورد.اما شما خدا را شکرشاد و سر حال بودی و کلی دل باباجون و مادر جون وعمو و زن عموت رو شاد کردی.
اینجا هم خونه آراد اینا دعوت هستی و داری با اسباب بازی های آراد بازی میکنی
عروسک من اینجا هم قصد داری دستت رو بزاری رو جعبه ی اسباب بازی و بلند شی .آخه این جعبه که ارتفاعی نداره که بتونی تکیه گاه قرارش بدی یکی یه دونه.
راستی چون نتونسته بودیم برا جشن تولد دختر عموت بریم تهران کادوی تولدش رو که یه ببعیه ناقلا بودخونه باباجون بهش دادی.اینجا عکسی از خود رستا در دسترس نبود به خاطر همون قضیه ی دلیت شدن عکسها
این هم یه عکس ناناس از دخترم در مسیر رفتن به شهرکرد و گرداب بن .کت خوشگلی هم که پوشیدی سوغات هست که خاله جون از ترکیه برات خریدن.
این هم دو تا سلفی در حالات مختلف از عروسک من&
تا یادم نرفته بگم فرشته ی کوچولوی من رانندگیش حرف نداره و عاشق رانندگیه.
نازنین رونیکا تو رو بخداوند مهربون میسپارم .بازم مثل همیشه ستاره بچینی .بوس بوس