دوماهگی نارگل مامان و بابا
رونیکا خانوم،شما فردا دو ماهه میشی و من و بابایی دوماهگیت رو بهت تبریک میگیم.
من و بابایی خیلی ذوق داریم از این که خدا یه دختر کوچولوی ناز بمون هدیه داده و الان یه خانواده سه نفره هستیم، بعضی وقتها که غرق تماشا کردنت میشیم واقعا باورمون نمیشه ومیگیم یعنی این نی نی کوچولو،دخترماست یعنی میتونیم واقعا در قبالش احساس مسئولیت داشته باشیم البته قبل از به دنیا اومدنت راجع به این چیزا صحبتهامون رو کردیم و در موردش یه کم مطالعه هم داشتیم.این دو ماهی هم که گذشت کلی به خاطر شریفت نگران میشدیم آخه شما یک ماه زود تر از تاریخی که دکتر داده بود بدنیا اومدی واسه همین بیشتر وقتت رو تو خواب ناز بسر میبردی. وقت تغذیه ات برا بیدار کردنت هر روشی رو بکار میبردیم ولی خواب رو ترجیح میدادی بزرگترها هم که تو نینی داری تجربه ی کافی داشتن و چند تا پیرهن بیشتر از ما پاره کردن تو این مورد تجربه ای نداشتن اون موقع بود که از نگرانی می خواستم بمیرم و اشک میریختم ولی یه کم بعدش مثل یک مادر قوی اشک ها م رو پاک میکردم و عزمم رو جزم که تو رو بیدار کنم وای حالا بیا و ببین ،من با همکاری بابا و مادربزرگت سعی میکردیم بیدارت بکنیم.
آخرش من و مادربزرگ یه روش جالب کشف کردیم برا شیر دادن به شما، اونم با قطره چکون و پستونک.خوب این هم روشی بود دیگه. تا چند وقتی گاهی دو سه روز یه بار مجبور میشدم با روش ابداعیمون بهت شیر بدم .نزدیک یک ماهت که شدکم کم خودت بیدار میشدی.
خلاصه نگاهت که میکنیم یه عالمه قربون صدقه ات میریم ودلمون می خواد هزار تا ببوسیمت ولی دکتر بوسیدنت رو قدغن کرده علی الخصوص برای بابا مهدی. .خداییش من که اصلا دلم نماد پوست مثل برگ گلت رو ببوسم اما عاشق اینم که لپم رو بگذارم روی موها و گردن نرمولیت و غرق در لذت مادارنه بشم.
فرشته کوچولوی من ،از وقتی بدنیا اومدی تا الان خیلی تغییر کردی. خدا رو شکر خیلی بزرگ تر شدی.
هر کدوم از عروسکاتو که میارم برات بازی کنی به هیچکدومشون توجه نمیکنی فقط عاشق آویز موزیکال اردکیت و عروسک موزیکالی هستی که نگار جون از قشم برات سوغات آورده.وقتی گریه میکنی با موزیکشون آروم میشی.
شش روزه بودی مادر بزرگ بغلت کرده بود که دیدم گردنت را آروم آروم بالا آوردی لحظه ی خیلی قشنگی بود خیلی ذوق کردم
صبح سی روزگیت بود که وقتی باهات حرف میزدم لبخند میزدی .
توی چهل و سه روزگیت بغل بابایی بودی و بابا برات شعر می خوند که سرت رو آوردی بالا و بر و بر بابا رو نگاه میکردی بابا دلش برات آب شد.
چهل و چهار روزت که بود تو رو خوابوندم توی اتاق .داشتم میرفتم بیرون. دیدم با چشمای نازت داری منو تعقیب میکنی منم خوشحال هی می رفتم و بر می گشتم تا با چشمات دنبالم کنی و همینطور قربون صدقه ات می رفتم.
جهل و نه روزت که بود تو رو بردیم خونه باباجون توی شهرستان وبابا جون یه ببعی قربونی کرد .به اصرار مادر بزرگ من و شما یه هفته مهمونشون بودیم .خیلی ها اومدن تو رو دیدن، هم فامیل های من هم فامیل های بابا مهدی.چون هوا ابری بود به خاطر اینکه باد بهتون نخوره دو بار بیشتر نتونستیم بریم بیرون.
یه هفته قبل از واکسن دو ماهگیت مدام استرس داشتم و فکرش ولم نمیکرد تا اینکه من و خاله جون رفتیم مرکز بهداشت و واکسنت رو زدیم من که نتونستم بغلت کنم موقع واکسن زدن .خاله تو رو محکم بغل کرد و...
چهار ساعت یک بار قطره استامنیفون بت میدادم تا خدایی نکرده تب نکنی که خدا رو شکر به خیر گذشت.
عکس های 61روزگیت