شش ماهگی رونیکا خانوم
سلام .شش ماهه شدنت مبارک باشه نفس مامان.فدات بشم من جیگلی.
رونیکای نازم شش ماهه شدی و وقت واکسن زدنت رسیده.وای که برا روز هایی که باید واکسن بزنی هر دفعه چقدر استرس دارم.از یه هفته قبلش نگرانت میشم..نگران لحظه ای که پرستار مهربون می خواد واکسنت رو بزنه و ساعت های بعد از اون که خدایی نکرده تب نکنی.
امروز صبح من و بابایی بردیمت مرکز بهداشت. بعد از مراقبت هم رفتیم اتاق واکسیناسیون.(دیگه وارد ریز ماجرا نمیشم گلکم. اصلا نمیخوام اون لحظاتو یادآوری بکنم.نه برای تو ،نه برای خودم )
48 ساعت بعد از واکسن هم خدا رو شکر به خوبی و سلامتی سپری شد.البته نه اینکه بگم شما اصلا گریه نکردی.خیلی ناز ونوازشت کردم .اکثرا هم بغل مامانی بودی.اینم یه عکس در صبح روز 15هم شهریور ماه 1393
خوب دیگه، حالا می خوام واسه دخملی بگم که این ماه چی شد و چکارا کردی!؟
156 روزه بودی که اولین غذای کمکی رو بهت دادم.چه فرنی خوشمزه ای هم بود.به به، شما یک قاشق خوردی و خیلی هم دوست داشتی.
طبق دستور پزشک روز اول یه قاشق در هر وعده .روز دوم دو قاشق فرنی تو هر وعده بهت دادم وهر روز یه قاشق اضافه تر میشد .هفته بعد حریره بادام درست کردم و هفته سوم شیر برنج .هفته چهارم هم سوپ مرغ و سوپ ماهیچه .سوپ مرغ رو زیاد دوست نداشتی اما سوپ ماهیچه رو با لذت می خوردی.سوپ مرغ رو پوره کردم اما سوپ ماهیچه رو با چنگال له کردم .فکر می کنم واسه همین سوپ مرغ رو نخوردی!!!
این هم آخرین باری بود که تو ماشین با کریرت بودی .آخه وقتی که تو کریر میذاشتمت اصلا دیگه توش احساس راحتی نمیکردی.وقتی کمربندش رو میبستم اول به طرز شماتت باری نگاهم میکردی بعد هم یه کم گریه های اعتراض آلود(فقط صدای گریه)! منم واسه اینکه گریه هات واقعی نشه و منجر به ریختن اشک ار چشمات ،مجبور میشدم کمربند رو باز کنم .بعدش اونقدر تکون تکون می خوردی که سرت می رفت پایین جای پوپوت . پوپوت از کریر میومد بیرون .بعدش هم گریه....و سپس تو بغل مامان
و وقتی یه کم بزرگتر شدی بابایی صندلی ماشین رو برات نصب کرد.
خیلی توش احساس راحتی کردی.
این آش دندونی هس که خاله م براتون پختن و خاله نیلوفر تزیین کردن
فدات بشم عسل مامان.ماشالله بزرگ شدی و یه چیزایی رو میفهمی که من فکرش رو هم نمی کردم نی نی ها تو این سن متوجه بشن.181 روزت بود که خاله نیلوفر اومد سراغمون میخواست من و شما رو ببره خونه شون.خاله جون بغلت کرد و بردت دم در.منتظر من بود که آماده بشم.تا چشمت به راهرو افتاد داشتی دیگه میرفتی تو راهرو.خیلی لحظه ی بانمکی بود.کلی خندوندیمون.
نگار جون ،دختر خاله ت برات یه توپ جغجغه ای خریده بود .من یه بار بهت گفتم توپو با پات شوت کن و دو سه بار یادت دادم چکار کنی یه دفه دیدم توپ رو شوت کردی و توپ 10 سانت جلو رفت .بابا هم کلی ذوق کرد و سه نفری با هم فوتبال بازی کردیم.عکسی هم از این بازی موجود نیست چون من شما رو گرفته بودم و بابا هم تو تیم مقابل بود و هیچ کس هیچ عکسی نگرفت .قربون اون شوت کردنات بشم خیلی بانمک میشی.توپ که جلو پات باشه پای چپت رو بالا میبری وبه توپ میزنی و توپ قل میخوره و میره جلو.
با خونه هندسیت هم خیلی دوست داری بازی کنی.وقتی بابا، خونه رو برا اولین بار جلوت گذاشت نمیدونستی کدوم قسمتش رو برداری هر کدوم رو بر میداشتی تو کمتر از یک ثانیه مینداختیش و میرفتی سراغ یکی دیگه.یه لحظه بابا دستش رو از کمرت برداشت و بعد از دو سه ثانیه با سر داشتی میرفتی تو خونه .
یه بارهم سه نفری رفتیم هایپر مارکت .چند ساعتی اونجا بودیم.نهار رو هم تو مجموعه رستوران های همون جا صرف کردیم شما هم حریره بادمتون رو خوردی .فدات بشم که گریه نکردی.یکی دو باری خستگیت رو به روت میاوردی اما خیلی زود یادت میرفت.
یه بار با عروسکت داشتی بازی میکردی و خیلی ساکت و بی سر و صدا بودی من هم توی آشپز خونه بودم داشتم یه ناهار خوشمزه میپختم وقتی اومدم بهت یه سری بزنم با این صحنه روبرو شدم:
دو روز پیش هم با خانوده خاله نیلوفر رفته بودیم ویلای چادگان .شب هم رفتیم پارک بادی.کم مونده بود بپری تو استخر توپ.
ببخشید که این دفعه هم سر وقت وبلاگتو آپدیت نکردم.وایمکس دیگه کار نمیکرد.بابا هم adsl گرفت و الان هم داری گریه میکنی و بیشتر از این نمیتونم برات توضیح بدم فدای دختر گلم بشم من .نبینم گریه هات رو .